ه دادم: چه کسیست؟
عشق گفتا: که منم!
گفتمش: از چه تو اینجا شدهای؟
او بگفتا:
ـ که تو را گمشدهای یافتهام.
ـ من در این کارگهِ پستِ فلک، بارها گم شدهام،
پس چه سا ن است که کنون آمدهای؟
هان؛ خود دانستم... به تماشایِ دو چشمانِ تَرم نزد مجنون شدهای.
رو سیاهم ای عشق!
با خود عهدی بستم،
عهد آن بود که: تا رفتن یار دل بدامن گیرم،
چشم از هر اَحَدی دور کنم.
با گلویی بسته، بغض بشکسته و گفت:
عازم کوچه مهرویانم،
هرچه ناگفته میان تو و اوست، با مَنش باز بگو.
چشم غرقابهی خون،
خَرگهِ عشق برون،
اینچنینش گفتم:
قبلهگاهم بودی؛ قدس چرخید به غرب...
کعبه را یافتهام...
بیش از این سویِ تو لبّیک کنان،
عمر آتش نزنم،
ریگ خنجر نکنم،
مهرِ خود باختهام.
هِقهِقش باز نشست،
لحظهای بویِ بهشت آمد و رفت،
بند از بندِ تنم باز گسست؛
پس عنان از کفِ خود بنهادم،
قفلِ در بگشادم.
من چه کردم؟
خدایا! مددی...
یار بیرون از کلبهی مخروبهی من!
پس چهسان پشتِ درش بنهادی؟
رنجش یار بجاست، مرگ شایستهی ماست!
عشقِ معشوق غنیتر ز جنونِ عاشق،
جهلِ عاشق فراتر ز جمالِ معشوق.