سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

 RSS 

 تعداد بازدید کنندگان
5967

 بازدید امروز: 13

 بازدید دیروز: 1

  قدرت یک جوان

بدترینِ برادران، کسی است که به هنگام آسایش [با دوست خود] رفت و آمد می کند و به هنگام سختی و بلا [از او] می بُرد . [امام علی علیه السلام]

خانه| مدیریت| شناسنامه | ایمیل


 RSS 


 اوقات شرعی


درباره من

قدرت یک جوان
اشکان
فکر میکنم انقدر روابت عمومیم خوب باشه که بتونم دوست خوبی برای همه باشم

لوگوی من

قدرت یک جوان

آرشیو

زمستان 1384
پاییز 1384


حضور و غیاب

یــــاهـو


اشتراک

 


«عشق دیوانه»


یکی بود یکی نبود،تو زمونهای خیلی قدیم وقتی هنوز آدم و حوایی نبود، رو زمین پر بود از فضیلت ها و تباهی ها. یه روز که اونها از فرط بیکاری خسته شده بودند ذکاوت باز هم جرقه ای زد و گفت: «بیایید با هم بازی کنیم. مثلاً … قایم موشک خوبه؟». همه اینگار جرقه ذکاوت دامنشون رو گرفته باشه از جا پریدند و با خوشحالی گفتند:«از بیکاری که بهتره». دیوونگی فوراً فریاد کشید:«من چشم میذارم» و از اونجایی که هیچ کس دلش نمی خواست دنبال دیوونگی بگرده همه قبول کردند. دیوونگی رفت جلوی یه درخت، چشمهاشو بست و شروع کرد به شمردن:«یک…دو…سه…». تو این مدت هم هر کی داشت دنبال یه جا میگشت که توش قایم بشه! لطافت رفت پشت نسیم قایم شد…خیانت پرید وسط زباله ها واونجا پنهون شد، اصالت میون ابرها مخفی شد و هوس به مرکز زمین رفت! دروغ گفت: «زیر سنگ قایم میشم» اما رفت ته دریا! طمع هم تو کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوونگی هنوز مشغول شمردن بود:«79…80…81…».


همه خودشون رو مخفی کرده بودند به جز عشق، آخه اون همیشه مردد بود و نمی تونست تصمیم بگیره. اون هیچ وقت نمی تونست خودشو پنهون کنه. اون هنوزم که هنوزه نتونسته یاد بگیره که چه جوری مخفی بشه! خلاصه دیوونگی داشت به صد می رسید: «…95…96..97…» درست لحظه ای که دیوونگی به صد رسید، عشق پرید و لای بوته گل رز پنهون شد. دیوونگی فریاد کشید:«دارم میاما!». وقتی برگشت اولین کسی رو که پیدا کرد تنبلی بود، آخه اون تنبلیش اومده بود جایی پنهون بشه. تکلیف لطافت هم که معلومه،اونم نفر دوم بود که مجبور شد از پشت نسیم بیرون بیاد.


دیوونگی، دروغ رو ته دریا، هوس رو تو مرکز زمین، طمع رو تو اون کیسه و خیانت رو لای آشغالها پیدا کرد. دیگه تقریباً جای همه لو رفته بود به جز عشق.دیوونگی دیگه داشت از پیدا کردن عشق ناامید می شد که حسادت در گوشش زمزمه کرد :« عشق لای بوته گل رزه» دیوونگی یه شاخه از درخت کند و با شدت و هیجان اونو تو بوته گل رز فرو کرد . دوباره و دوباره ... تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .


عشق از پشت بوته گل رز بیرون اومد با دستهاش صورتشو پوشونده بود و از لای انگشتهایش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمهای عشق فرو رفته بودند اون نمی تونست جایی رو ببینه اون کور شده بود !دیوونگی گفت :«وای خدای من ! من چیکار کردم حالا چه جوری باید چشمهاتو درمون کنم؟»


عشق با مهربانی جواب داد :«عیبی نداره تو دیگه نمی تونی چشمهامو به من برگردونی . اما اگه میخوای لطفی در حقم بکنی بیا و راهنمای من بشو!»


اینجوری شد که از آن به بعد عشق کور بود و دیوونگی چشمهای اون.



¤ نوشته شده توسط اشکان در ساعت 12:52 صبحیکشنبه 84 بهمن 23


 

خانه| مدیریت| شناسنامه |ایمیل